|
![]() |
به زعم داریوش شایگان، ما بسیاری از مفاهیم تفکر غربی را ناآگاهانه و «بیچون و چرا و بدون دید تحلیلی و تاریخی میپذیریم» و دربارهٔ آنها پرسش نمیکنیم. خاطرهٔ قومی ما رو به زوال است. ما دچار توهم مضاعف هستیم، چرا که از یک سوی میپنداریم که ماهیت تفکر غربی را شناخته و میتوانیم عناصری از آن را برگزینیم که با میراث فرهنگی ما سازگار است، و از سوی دیگر «گمان میکنیم که هویت فرهنگی خود را حفظ میکنیم»، در حالی که خاطرهٔ قومی ما تاب مقاومت در برابر تفکر غربی را ندارد. این توهم مضاعف به دو صورت بروز میکند: ۱. غربزدگی ۲. بیگانگی از خود
عبدالله نصری، رویارویی با تجدد. ۱۳۸۶. ص ۳۳۰
|
![]() |
وودی آلن: همه مون باید برا زنده موندن یه داستان خیالی ببافیم
مجله گفتگو: آیا خوشبختی؟
وودی آلن: از وقتی که خودم رو می شناسم آدم بدبینی بودم. یادم می آد که از بچگی اینطوری به دنیا نگاه می کردم. ربطی هم به بالاتر رفتن سن نداره. زندگی مثل کابوسه، سیاه و دردآور و پوچ. به نظر من تنها راه چاره برای شاد بودن، سرخود کلاه گذاشتنه.
فکر کنم حق داشته باشم که بگویم اکثر مردم نظرشان با شما یکی نیست
وودی آلن: ولی اولین کسی نیستم که این حرف رو می زنم یا اصلا آدمی نیستم که بتونم این حس را به خوبی توضیح دهم. نیچه همین رو گفته، فروید هم اینطوری فکر می کنه، یوجین اونیل هم دنیا رو اینطوری می بینه. همه مون باید برا زنده موندن یه داستان خیالی ببافیم. اگه بخوایی رک و راست باشی زندگی کوفتت می شه و نمی تونی تحملش کنی.
نمی توانم تصور کنم که وودی آلن زندگی سختی داشته باشد
وودی آلن: خودم می دونم که آدم خوش شانسی هستم و استعدادم تلف نشد. زندگی پر باری داشتم. ولی توی بقیه موردها، توی زندگی ساده و چیزهای معمولی، گلیم خودم رو نمی تونم از اب بکشم بیرون. چیزهایی که برا دیگرون عین آب خوردنه.
می توانی چند مثال بزنید؟
وودی آلن: از سوارِ هواپیما شدن بگیر تا ترتیب اقامت تو هتل دادن. عاجزم از این کارا. از عهده یه قدم زدن ساده یا حتی پس دادن جنس به فروشگاه هم بر نمی آم. از ۱۶ سالگی یه ماشین تحریر دارم که همه فیلمنامه هام رو با اون می نویسم. تا همین اواخر نمی تونستم روبان جوهرش رو عوض کنم. می شد یه وقت هایی که مهمونی می دادم تا ادما بیان خونه ام و من ازشون بخوام روبان جوهرش رو عوض کنن. خیلی ناراحت کننده اس.
اعتقادی به چیزهای خوب توی زندگی نداری؟
وودی آلن: زندگی یه عالم لحظه های شیرین داره. بلیط بخت آزمایی ببری، یه زن خوشگل ببینی، یه شامِ خوب بخوری … پناه بردن به یه چیزی خیلی دلپذیره… مثلا توی فیلم مهر هفتم برگمن… این یه فیلم اسفناکه که خیلی تلخ و سیاه ساخته شده… یه لحظه داره که قهرمان فیلم نشسته با بچه ها داره شیر و توت فرنگی وحشی می خوره ولی اون لحظه دلپذیر زود تموم می شه و بر می گرده به زندگی واقعی.
آیا به همین اندازه نسبت به عشق هم بدبینی؟
وودی آلن: توی رابطه، همه چیز به شانس ختم می شه. مردم می گن اگه رابطه خوب می خواهی باید رویش کار کنی. براش زحمت بکشی. اما تا حالا شنیدی راجع به چیزی که خیلی باهاش حال می کنی اینو بگن… مثلا اگه داری می ری فوتبال تماشا کنی یا میری قایق سواری. شده که بگی باید رویش کار کنم . نه. خیلی ساده عاشق اون کاری. کسی نمی تونه روی رابطه اش برنامه بچینه یا بخواد و بتونه کنترلش کنه. توی رابطه فقط باید شانس بیاری. اگه نه باید پی اش رو به تنت بمالی. برا همینه که خیلی از رابطه ها مشکل توشون هست و دردآورن. ادما تحمل می کنن همدیگرو چون رمقش رو ندارن. یا از تنهایی می ترسن یا برا بچه ها باید بمونن و بسازن.
اهل گریه هستی؟
وودی آلن:تو سینما خیلی گریه می کنم. احتمالا تنها جاییه که گریه ام می گیره… توی فیلم های خودم بکشم خودم رو، گریه ام در نمی آد. توی سینما انگار افسون می شم. فکر نکنم جای دیگه تا حالا پیش اومده باشه که گریه کرده باشم.
قبلاً، ستاره فیلم های خودت بودی. بعد مرتب بازی های کمتری کردی و این اواخر سال به سال کمترو کمتر نقش به خودت می هی. چرا؟
وودی آلن: فقط به خاطر اینکه نقش خوب برای خودم دیگه ندارم. مدتهای طولانی نقش های مرد عاشق پیشه رو می تونستم بازی کنم. حالا که پیر شدم برام جالب نیست که نقش های دیگه داشته باشم که کاری با دخترا نداره.. می تونی تصور کنی چقدر زجر آوره ساختن فیلم هایی که هنرپیشه های چون اسکارلت جوهانسون و نئومی واتز نقش دارن و باید شاهد این باشم که مردای دیگه باید به چنگشون بیارن و من فقط باید کارگردانی کنم؟ من اون کارگردان پیره هستم که اون گوشه وایستاده… اصلا خوشم نمی آد. من دوست دارم نقش مردای رو داشته باشم که نشستم تو رستوران روبروشون، زُل زدم تو چشماشون و دارم خالی می بندم. چون دیگه نمی شه برا همین دیگه برام جالب نیست بازی کنم تو فیلما…
برداشت تو از پیری چیست؟
وودی آلن: چیز خوبی نیست… نامردیه…هیچ خاصیتی نداره. باهوشتر نمی شی. درک بیشتری پیدا نمی کنی. مهربون نمی شی. بی خیال نمی شی. چشمت نمی بینه، کمرت درد می گیره. دل و روده ات می ریزه به هم. خوب نمی شنوی. نصیحتم به شما اینه که اگه می تونین یه کاری کنین که پیر نشین. اصلا دلچسب نیست.
چه موقع دست از ساختن فیلم می کشی؟
وودی آلن: من کارم رو دوست دارم. کجا می تونم بلندپروازی هایم ر ا جولان بدم از سینما بهتر. من یه هنرمندم. من همیشه دنبال درست کردن و خلق یه کار بهترم. فیلمم رو که می گیرم شانس اینکه معمولا از دفعه قبل بهتر ساخته باشم هست. امکان شکست خوردن و بد شدن کار هم هست. من که برای پول و گیشه فیلم نمی سازم. همیشه قصدم اینه که بهتر بشم. اگه این انگیزه نبود، اگه فکر می کردم که بهترین فیلم رو ساختم، اونوقت چه خاکی به سرم می کردم.
Woody Allen: “the whole thing is tragic”
بازنشرو ویرایش از آرشیو مجله
http://marde-rooz.com/?p=40041
|
![]() |
- منم من! جنگجوی بزرگ! فرزند دلیر جنگل! آنكه مردان زیادی را به زمین افكنده! سرزمینهای بسیاری را فتح كرده! شمشیر من برنده و نیرویم به اندازه صد فیل جنگی است! بدانید كه من از همه برترم!
این صدایی بود كه آقا فیله قبل از ورود به خونه اش شنید و باعث شد از ترس وارد خونه اش نشه ... نمیدونم كارتونش رو یادتونه یا نه ؟ بالاخره همه حیوونا جمع میشن كه خونه آقا فیله رو پس بگیرن اما یكی یكی با شنیدن صدا میترسن و فرار میكنن تا اینكه بالاخره خرگوش وارد خونه میشه تا این جنگجوی دلیر جنگل رو ببینه و با یه كرم كوچیك مواجه میشه كه یه جایی از خونه فیله رو پیدا كرده بود كه صداش رو منعكس میكرد و اینطوری همه حیوونا رو ترسونده بود و خونه فیله رو اشغال كرده بود! دوستان میگن خرگوش دم كرمه رو میگیره و پرتش میكنه از خونه بیرون!! ولی من بیشتر یادمه یه قورباغه یا پرنده میاد میخوردش!
|
![]() |
هفت واقعیت در مورد مغز شما
_______________________
واقعیت 1: بیشتر وزن مغز را آب تشکیل میدهد و بخش جامد عمدتا از جنس چربی است. بیشتر مردم تصور میکنند که مغز به طور کامل جامد است، اما 75 درصد مغز را آب تشکیل میدهد
واقعیت 2: 160,000 کیلومتر رگخونی میکروسکپی در مغز وجود دارد
این به این معنی است که اگر تمام رگهای خونی مغز را در امتداد یکدیگر قرار دهیم شما میتوانید آن را 4 بار دور کره زمین بپیچانید یا اینکه کره ماه را با رگهای مغز دو نفر به زمین متصل کنید
واقعیت 3: مغز شما بین 10 تا 23 وات برق تولید میکند
این قدرت برای روشنایی دو لامپ کم مصرف کافیست. بخش عمدهای از این قدرت تولید شده به منظور ارتباط عصبی مغز با دیگر اعضا استفاده میشود
واقعیت 4: یک فرد معمولی روزانه 70 هزار فکر انجام میدهد
شما همیشه در حال فکر کردن هستید. با تغییر این تفکرات، شما میتوانید به طور کل سیمکشی عصبی مغزتان را تغییر دهید
واقعیت 5: تردستی موجب تغییرات سریع در مغز میگردد
تردستی و یادگیری کارهای پیچیده جدید تاثیر بسیار مثبتی بر روی مغز انسان دارد. تردستی و حرکات پیچیده موجب رشد بخش خاصی از مغز میشود، بنابراین اتصالات عصبی در مغز افزایش چشمگیر میشود
همچنین کارها و مسائل پیچیده میتواند موجب رشد چشمگیر مغز گردد
واقعیت 6: مغز توانایی احساس درد را در هیچ صورتی ندارد
مغز قادر به حس کردن درد در خود نیست و تنها میتواند درد بخشهای دیگر بدن را دریافت کند. در واقع هیچ دریافت کننده دردی در مغز وجود ندارد.
واقعیت 7: ارتفاع مغز انسان 9.3 سانتی متر است
مغز از آن چیزی که مردم تصور میکنند کوچکتر است. اندازه مغز 16 در 14 در 9.3 سانتی متر و وزن آن 1.3 کیلوگرم است. در همین 1.3 کیلوگرم 200 میلیون سلول عصبی (نرون وجود دارد
|
![]() |
فلسفه تخته "نرد"
تخته نرد : کره زمین
30 مهره : نشان گر 30 شبانه روز یک ماه
24 خانه : نشانگر 24ساعت شبانه روز
4 قسمت زمین : 4 فصل سال
...
5 دست بازی: 5 وقت یک شبانه روز
2 رنگ سیاه و سپید : شب و روز
هر طرف زمین 12 خانه دارد : 12 ماه سال
زمین بازی : آسمان
تاس: ستاره بخت و اقبال
گردش تاس ها : گردش ایام
مهره ها: انسان ها
گردش مهره در زمین: حرکت انسان ها (زندگی
برداشتن مهره در پایان هر بازی : مرگ انسان ها
|
![]() |
معرفی اجمالی لباس قشقائی
ایل قشقایی ،دارای تمدن و فرهنگ و لباس مخصوص میباشد . متاسفانه استفاده از لباسهای محلی در حال حاضر تنها محدود به مراسم عروسی و مناسبتهای خاص شده است. در سال 1997 میلادی در جشنواره لباسهای محلی در تهران لباس قشقایی زیباترین لباس شناخته شد . این زیبایی بیشتر مربوط به ظاهر لباس و طرز پوشش آن میباشد .
لباس مردانه
ابتدایی ترین لباسها تا چند سده پیش بدون چاك جلو بوده و از سر به تن می شد تا اینكه لباسی به نام" آرخالیق" كه دارای چاك جلو بوده و از پشت كتف ( Arxaآرخا به تن می شد توسط قشقایی ها طراحی شد و هنوز مورد استفاده قرار می گیرد. طول این لباس تا پایین تر از زانو می باشد كه علاوه بر راحتی پوشیدن آن ، زیبایی خاص خود را دارد . بعلاوه هنگام كار و فعالیت می توان قسمت پایین آنرا جمع كرد .
شال كمر Şal
این شال در میان قوم های مختلف رایج بوده كه مزایایی چون نگهداشتن آرخالوق ، جمع كردن شكم و جلوگیری از کمر درد را بر عهده دارد .
كلاه دو گوشه
شكل این كلاه شبیه تاج است و دارای چند مورد استفاده می باشد.
1- در زمستان گوشه های كلاه را پایین كشیده كه از سرماخوردگی جلوگیری شود.
2- عمود گذاشتن و خم كردن گوش جلو از صورت در برابر نور آفتاب محافظت می شود.
3- این کلاه که پس از وقایع سال 1320 با الهام از کلاههای قدیمی تورکان در دوره ایستمی خان، بازسازی شده ، دلالت بر میل تسلط بر شرق و غرب داشته است
لباس زنانه قشقایی
با توجه به اینكه زنها در كارهای ایل نقش فعالی دارند لباس آنها نیز در ترویج فرهنگ قشقایی سهیم میباشد. زیبایی لباس زنانه در دو بعد مذكور ، زیبایی ظاهری وپوشش خاص آن بوده كه امروزه در بیشتر محلات غیر قشقایی نیز مورد استفاده قرار می گیرد .
پیراهن زنانه کئوینگ
این پیراهن زنانه از شانه تا قوزك پا بلندی دارد و از انتهای بالاتنه به دوقسمت جلو و عقب تقسیم می شود. بلندی آن باعث سنگینی است لذا باعث می شود سینه از جلو كاملا پوشیده نشان داده شود و چاك دار بودن آن راحتی راه رفتن را ایجاد می كند و به زیبایی آن می افزاید .
تورکی تومبان یا تنبان تورکی
از پارچه های سبك به صورت چین چین دوخته می شود . چین خوردگی آن به این خاطر است كه در صورت وزش باد و جمع شدن یك طرف آن چین های بعدی جای آن را گرفته و پوشش از بین نمی رود و برای زیبا تر شدن آن از پارچه های بیشتری می كنند و یا یك یا دو تا تنبان تورکی روی هم می پوشند .تنبان تورکی در میان عشایر لر زبان به «تمبون قری» معروف است.
چارقد "یاقلوق"
پارچه نازكی كه طرح خاصی دارد و قسمت سر ، به جز صورت را می پوشاند .
دستمال" آلی باقی"
روی چارقد به پیشانی بسته می شود و در حالت كلی از سرما خوردگی جلو گیری می كند اما فلسفه مهم تر این است كه مغز قسمت با ارزش بدن بوده و باید از آن محافظت كرد و در ضمن باید آن را ترمیم كرد به همین خاطر جنس آنها تا حد ممكن باید از پارچه های قیمتی چون ابریشم و حریر باشد .
فرجی
آرخالوق زنانه كه بلندی آن تا بالای بالاتنه بوده و آستین آن تا نوك انگشتان می رسد ، جنس و دوخت آن طوری است كه به حالت خشك بوده و سینه را از بغل پوشیده نگه می دارد . بلندی آستینها به حدیست که پشت دست را از سرما ، آفتاب و دیده شدن محفوظ نگه می دارد.
http://www.qashqaei.com/Adab-rosoom/43-labas-qashqaei
|
![]() |
عشق بزرگترین کوآن ذن است.
عشق دردناک است, اما از آن نپرهیزید. اگر از عشق بپرهیزید, از بزرگترین مجال روییدن و بالیدن پرهیز کردهاید. به درون آن بروید, درد عشق را بکشید, چون بزرگترین سرمستی از میان رنج میآید. بله, درد وجود دارد, اما به سبب درد, سرمستی زاده میشود, بله, شما ناگزیر خواهید بود به مثابه یک نفس بمیرید, اما اگر بتوانید به مثابه یک نفس بمیرید, به مثابه یک هستی الهی تولد خواهید یافت, به مثابه یک بودا. و عشق نخستین طعم نوک زبانی «تائو», تصوف و ذن را به شما خواهد داد. عشق نخستین سند را به شما خواهد داد که خدا هست, که زندگی پوچ و بیمعنی نیست.
مردمی که میگویند زندگی بیمعنی است, مردمی هستند که عشق را نشناختهاند. تمامی آن چه که آنان دارند میگویند, این است که زندگی آنان عشق را از دست داده است.
بگذارید درد باشد, بگذارید رنج بردن باشد. به میان شب تاریک بروید, و شما به طلوع خورشیدی زیبا خواهید رسید. این فقط در زهدان شب تاریک است که خورشید پرورده میشود. این فقط از میان شب تاریک است که صبح میآید.
تمامی رویکرد من در این جا از عشق است. من فقط عشق و فقط عشق میآموزم و نه هیچ چیز دیگر. شما با عشق زاده شدهاید. عشق خدای واقعی است _ نه خدای متخصصین الهیات, بلکه خدای مسیح(ع;), خدای محمد(ص;), خدای عارفان و متصوفه, خدای بودا, عشق یک راه است, یک روش, برای کشتن شما به مثابه یک فردیت جدا و برای کمک کردن به شما که سرمدی شوید؛ به مثابه یک شبنم ناپدید شده و اقیانوس شوید, اما شما ناگزیر خواهید بود از میان در عشق بگذرید.
و به طور قطع وقتی انسان مثل قطرهای از شبنم شروع به ناپدید شدن میکند و انسان دیرزمانی هم چون یک شبنم زندگی کرده است, این دردآور است؛ زیرا انسان فکر کرده است که «من این هستم, و حال این دارد میرود, من دارم میمیرم.» شما در حال مردن نیستید, بلکه فقط یک وهم دارد میمیرد. شما با وهم همذات پندار شدهاید, درست, اما وهم هنوز هم وهم است. و فقط آن گاه که وهم رفته باشد, شما قادر خواهید بود ببینید که کیستید. و این رازگشایی شما را به قلهی جاودان لذت, سعادت, جشن و سرور میآورد.
http://blog.sepehreftekhari.com/?p=2127
|
![]() |
نویسنده: اوشو
مترجم: سیروس سعدوندیان
عشق دردناک است چون برای سعادت راه میآفریند. عشق دردناک است, چون دگرگون میکند؛ عشق دگرگونی است. هر دگرگونی دردناک خواهد بود, چون کهنه به خاطر نو ناگزیر است رها شود. کهنه آشناست, ایمن, بیخطر؛ نو مطلقاً ناشناخته است. شما در اقیانوسی ناشناخته در حرکت خواهید بود. با نو, شما نمیتوانید از ذهن خود استفاده کنید؛ با کهنه, ذهن استاد است. ذهن فقط با کهنه میتواند عمل کند؛ با نو, ذهن به کلی بیمصرف است.
بدین سبب, ترس پدیدار میشود؛ و با رها کردن دنیای کهنه, راحت, بیخطر, دنیای کارایی, درد پدیدار میگردد. این درد, همان دردی است که کودک هنگام خروج از زهدان مادر احساس میکند. این درد, همان دردی است که پرنده هنگام بیرون آمدن از تخم احساس میکند. این درد, همان دردی است که پرنده آن گاه که بکوشد برای نخستین بار پرواز کند, احساس خواهد کرد.
ترس از ناشناخته, و ترک ایمنی آشنا, ناامنی ناشناخته, غیر قابل پیشبینی بودن ناشناخته, هراسی بس عظیم را سبب میشود.
و از آن روی که دگرگونی از «نفس» به سوی وضعیت «نه _ نفس» میرود, درد بسیار عمیق است. اما شما بدون عبور از درون درد, نمیتوانید سرمستی داشته باشید. طلا اگر بخواهد سره شود, ناگزیر است از میان آتش بگذرد.
عشق آتش است.
این به سبب درد عشق است که میلیونها مردم یک زندگی بیعشق را تجربه میکنند. آنان نیز رنج میبرند, و رنج بردن آنان بیهوده است. رنج بردن در عشق, رنج بردنی بیهوده نیست. رنج بردن در عشق خلاق است؛ شما را به سطوح عالیتر خودآگاهی میبرد. رنج بردن بدون عشق به طور کامل یک اتلاف است؛ شما را به هیچ جایی دلالت نمیکند, شما را در همان دور باطل در حرکت نگاه میدارد.
انسان بدون عشق خودشیفته است, بسته است. او فقط خودش را میشناسد. و اگر او دیگری را نشناخته است, چه قدر میتواند خودش را بشناسد؟ چون فقط دیگری میتواند هم چون یک آیینه عمل کند. شما بدون شناخت دیگری, هرگز خود را نخواهید شناخت. عشق برای خودشناسی نیز بسیار بنیادی است. شخصی که دیگری را در عشقی عمیق, در شوری شدید, در یک سرمستی کامل نشناخته است, قادر نخواهد بود بشناسد که خود کیست؛ چون آیینهای برای دیدن تصور خویش نخواهد داشت.
رابطهی عاشقانه یک آیینه است و هر چه عشق نابتر باشد, هر چه عشق متعالیتر باشد, آیینه بهتر است, آیینه پاکیزهتر است. اما عشق متعالیتر نیازمند آن است که شما باز و گشوده باشید. عشق متعالیتر نیازمند است که شما آسیبپذیر باشید. شما مجبورید زره خود را رها کنید؛ این دردناک است. شما ناگزیر نیستید پیوسته نگهبانی بدهید. شما ناگزیرید ذهن حسابگر را رها کنید. شما ناگزیر از خطر کردن هستید. شما ناگزیر از خطرناک زیستن هستید. دیگری میتواند به شما آسیب برساند؛ این است ترسی که در آسیب پذیر بودن هست. دیگری میتواند شما را نپذیرد؛ این است ترسی که در عاشق بودن هست.
تصویری که شما از خویشتن خود در دیگری خواهید یافت, میتواند زشت باشد؛ اضطراب این است. از آیینه بپرهیزید. اما با پرهیز کردن از آیینه, شما زیبا نخواهید شد. با پرهیز کردن از وضعیت, شما رشد هم نخواهید کرد. این چالش میبایست پذیرفته شود.
انسان مجبور است به درون عشق برود. این نخستین گام به سوی خداوند است, و از کنارش نمیتوان گذشت. آنان که میکوشند گام عشق را دور بزنند, هرگز به خداوند نخواهند رسید. این گام به طور مطلق ضروری است, چون شما فقط هنگامی از تمامیت خود آگاه میشوید که حضورتان توسط حضور دیگری مسحور شده باشد, هنگامی که از خودشیفتگی خود, دنیای بستهی زیر آسمان باز, بیرون آورده شده باشید.
عشق یک آسمان باز است. عاشق بودن در پرواز بودن است. اما به طور قطع, آسمان لایتناهی ترس میآفریند.
و رها کردن نفس بسیار دردناک است, زیرا به ما پروردن نفس را آموختهاند. ما فکر میکنیم که نفس تنها گنج ماست. ما از آن محافظت کردهایم, ما آن را آراستهایم, ما به طور مستمر آن را برق انداختهایم, و هنگامی که عشق بر در میکوبد, کل چیزی که برای عاشق شدن مورد نیاز است, کنار گذاردن نفس است؛ قطعاً این دردناک است. نفس محصول تمامی زندگی شماست؛ کل آن چیزی است که شما آفریدهاید. این نفس زشت, این ایده که «من از هستی جدا هستم»
این ایده زشت است, چون غیر واقعی است. این ایده وهم است, اما جامعهی ما وجود خارجی دارد, جامعهی ما بر این ایده مبتنی است که هر شخصی یک شخص است, نه یک حضور.
حقیقت این است که در کل هیچ شخصی در دنیا وجود ندارد؛ فقط حضور وجود دارد. شما نیستید _ نه به مثابه یک نفس, جدای از کل. شما بخشی از کل هستید. کل به شما راه مییابد, کل در شما نفس میکشد, در شما میتپد, کل هستی شماست.
عشق به شما نخستین تجربه از هماهنگ بودن با چیزی را میدهد که نفس شما نیست. عشق به شما این نخستین درس را میدهد که میتوانید در هماهنگی با کسی باشید که هرگز بخشی از نفس شما نبوده است. اگر شما بتوانید با یک زن هماهنگ باشید, اگر شما بتوانید با یک دوست هماهنگ باشید, با یک مرد, اگر شما بتوانید با کودک خود یا با مادر خود هماهنگ باشید, چرا نتوانید با تمامی انسانها هماهنگ باشید؟ و اگر هماهنگ بودن با یک فرد چنین لذتی میدهد, پیامدش چه خواهد بود اگر با کل انسانها هماهنگ باشید؟ و اگر شما بتوانید با تمامی انسانها هماهنگ باشید, چرا نتوانید با حیوانات و پرندگان و درختان هماهنگ باشید؟ آن گاه, یک گام به گامی دیگر رهنمون میشود.
عشق یک نردبام است؛ با یک نفر آغاز میشود, با تمامیت به پایان میرسد. عشق آغاز است, خداوند پایان است. از عشق در هراس بودن, از دردهای بالندهی عشق در هراس بودن, محصور ماندن در یک سلول تاریک است.
انسان امروزی در یک سلول تاریک زندگی میکند؛ سلولی که خود شیفته است. خودشیفتگی بزرگترین دلمشغولی ذهن مدرن است.
و بنابراین مسائلی وجود دارند, مسائلی که بیمعنیاند. مسائلی وجود دارند که سازندهاند, زیرا شما را به آگاهی و هشیاری متعالیتری رهنمون میشوند. مسائلی وجود دارند که شما را به هیچ جایی هدایت نمیکنند. آنها فقط شما را در بند نگاه میدارند, فقط شما را در مخمصهی کهنهی خودتان نگاه میدارند.
عشق مسالهها میآفریند. شما با پرهیز کردن از عشق, میتوانید از آن مسائل پرهیز کنید. اما آنها مسائلی بسیار ضروری هستند! آنها ناگزیر از رویارو شدن هستند, ناگزیر از مواجهه؛ آنها ناگزیرند زیسته شوند و میباید از میانشان گذشت و به ماورا رفت. و راه به فراسو رفتن از آن میان است. عشق تنها چیز واقعی است که ارزش اعمال کردن دارد. تمامی چیزهای دیگر دست دوم هستند. اگر این به عشق کمک کند, خوب است. تمامی چیزهای دیگر فقط یک وسیلهاند, عشق هدف است. بنابراین, درد هم آن قدر هم که باشد, به درون عشق بروید.
اگر شما به درون عشق نروید, همان گونه که بسیاری از مردم تصمیم گرفتهاند, آن گاه شما با خود درگیر خواهید بود. آن گاه زندگی شما یک زیارت نیست, آن گاه زندگی شما یک رودخانه نیست که به اقیانوس میرود؛ زندگی شما یک آبگیر راکد و گندیده است, کثیف, و به زودی هیچ چیزی جز چرک و گل نخواهد بود.
برای پاک ماندن, انسان نیازمند جاری ماندن است؛ یک رودخانه پاک میماند, چون به جاری بودن ادامه میدهد. جاری بودن روند پیوستهی باکره ماندن است.
یک عاشق باکره میماند. تمامی عشاق باکرهاند. مردمی که عشق نمیورزند, باکره نمیمانند؛ آنان مسکوت میشوند, راکد؛ آنان دیر یا زود شروع به بوی گند دادن میکنند _ و زودتر از دیرتر _ چون آنان هیچ جایی برای رفتن ندارند. زندگی آنان مرده است.
این جایی است که انسان مدرن خود را مییابد, و بدین سبب, تمامی انواع روان نژندیها, تمامی انواع دیوانگیها متداول شدهاند. بیماریهای روانی ابعاد عمومی گرفتهاند. دیگر چنین نیست که معدود افرادی بیمار روانی باشند؛ واقعیت این است که تمامی زمین یک تیمارستان شده است. تمامی انسانیت دارد از نوعی روان نژندی رنج میبرد.
و این رواننژندی از ایستایی خودپسندانهی شما میآید. هر کسی با وهم داشتن یک خویشتن جدا درگیر است؛ از این روی مردم دیوانه میشوند. و این دیوانگی بیمعناست, نابارآور, نیافریننده. یا مردم شروع به ارتکاب خودکشی میکنند. این خودکشیها نیز نابارآور و نیافرینندهاند.
شما ممکن است با خوردن زهر یا پریدن از صخره یا شلیک کردن به خود مرتکب خودکشی نشوید, اما میتوانید مرتکب نوعی خودکشی شوید که روندی بسیار بطئی دارد, و این آن چیزی است که دارد اتفاق میافتد. مردم بسیار معدودی به طور ناگهانی مرتکب خودکشی میشوند. دیگران برای یک خودکشی بطئی تصمیم گرفتهاند؛ آنان به تدریج, به آهستگی میمیرند. اما تقریباً, تمایل به انتحاری بودن عالمگیر شده است.
این راه زندگی نیست؛ و دلیل, دلیل بنیادی آن است که ما زبان عشق را فراموش کردهایم. ما دیگر برای رفتن به درون آن ماجراجویی که عشق نامیده میشود, به قدر کافی شجاع نیستیم.
از همین روست که مردم مجذوب سکس هستند, چون سکس مخاطرهآمیز نیست؛ گذرا و موقتی است, شما درگیر نمیشوید. عشق درگیری است؛ تعهد است؛ گذرا نیست؛ یک بار که ریشه بگیرد. میتواند برای ابد باشد.
عشق میتواند تعهدی مادامالعمر باشد. عشق محتاج صمیمیت است و فقط هنگامی که شما صمیمی هستید, دیگری یک آیینه میشود. وقتی که شما با یک زن یا مرد در رابطهای جنسی ملاقات میکنید, شما در کل اصلاً ملاقات نکردهاید؛ در واقع, شما از روح دیگری اجتناب کردهاید. شما صرفاً از بدن استفاده کردید و گریختید, و دیگری نیز از تن شما استفاده کرد و گریخت. شما هرگز به قدر کافی صمیمی نشدید تا از چهرهی اصیل یکدیگر پرده بردارید.
|
![]() |
نویسنده : علی محمد طباطبایی
--------------------------------------------------------------------------------------
مقاله ی آقای دکتر عباس احمدی در سایت خبری گویا در باره ی بوف کور اثر نویسنده ی شهیر صادق هدایت مرا به نوشتن این مطلب کوتاه ترغیب نمود. هدایت در دوره ی نوجوانی من همچون برای بسیاری دیگر شاخص ترین و اثرگذارترین نویسنده محسوب می شد.
شاید مهمترین علت آن نه خود هدایت و داستان هایش که بیش از هر چیز دیگر خودکشی او و گفتن یک « نه » بزرگ به زندگی و به جهان بود. او و نوشته هایش چنان تاثیری بر من داشتند که در تمامی مدت تحصیلم تصویری از او را که شخصاً با سیاه قلم نقاشی کرده بودم بر روی میز کارم قرار داده بودم و بدین ترتیب او هر روز با من بود و می توانم بگویم که عشق و علاقه به نوشتن و خواندن را با صادق هدایت آغاز کردم. آنوقتها هنوز هم می شد بعضی از آثار او مثلاً بوف کور، سگ ولگرد و سه قطره خون را در شکل کتابهای جیبی و ارزان قیمت چاپ انتشارات امیرکبیر یافت و خواند اما از همه معروفتر همان بوف کور بود. شایعات زیادی در باره ی این کتاب دهان به دهان بین محصلین سالهای آخر دبیرستان می گشت مبنی بر اینکه هر کس این کتاب عجیب را بخواند از دنیا بی زار می شود و دست به خود کشی می زند و از همین قبیل سخنان بودند که هر نوجوانی را به خواندن آن تشویق می کردند.
بله، آن زمان درست مثل همین امروزِ خود ما، پدران و مادرانی که می دانستند صادق هدایت کیست و چه ها نوشته و چه عاقبتی داشته است نسبت به علاقه و توجه فرزندانشان به کتابهای او حساسیت زیادی نشان می دادند و مایل نبودند که جگرگوشه ی شان با خواندن چنین کتابهای مایوس کننده ای دچار افسردگی و نومیدی شود. اما اگر او تابدین حد نویسنده ی خطرناکی است چگونه تا بدین حد مشهور است و این شخصیت افسانه ای او با آن چند عکس سیاه و سفید و مخصوص به خودش چگونه چنین تاثیر شگفتی بر ادب دوستان ایران دارد و چرا او را بزرگترین نویسنده ی قرن بیستم ایران می دانند؟
همانگونه که اشاره شد می توان حدس زد که در حقیقت این شجاعت او برای سفر ابدی و البته بی تفاوتی اش برای ماندن در این جهان خاکی بود که چنان تاثیر غریبی بر جوانان و علاقمندان به ادبیات متعهد داشت. در ایران ما البته چنین نگرش های بزرگمنشانه به زندگی حقیر آدمی چیز غریب و نوظهوری هم نیست و البته شاید به همان اندازه که در فرهنگ های دیگر نیز مشابه آنها بسیار هست. بودا و مسیح دو نمونه ی معروف جهانی اند و دراویش ما نمونه های بومی. در جهانی که زندگی و حیات آدمی با خطرات و دشواری های بسیار همراه است و هرگز کسی از چند روز دیگرش کوچکترین اطمینانی ندارد و زندگی بر مدار « یا فقر یا نظر لطف بزرگان » می گردد نگرش هایی که زندگی این جهانی را بسیار حقیر و کم بها می دانند نباید هم چندان متعجب کننده باشند. در چنین جوامعی خصوصیاتی چون جاه طلبی و حس رقابت جویی اصولاً دارای بار منفی اند و از قضا گویا چنین خصوصیاتی باید باشند که باعث پیشرفت و شکوفایی جوامع غربی شده اند.
اما من در اینجا نه می خواهم که به دلایل معروفیت صادق هدایت از نظر یک داستان نویس بپردازم و نه اصلاً تمایلی به ورود به مباحث نقد ادبی را دارم بلکه با اجازه می خواهم برای یک بار هم که شده او را از زاویه ی دیگری مورد بررسی قرار دهیم. چرا جوانان تا بدین حد شیفته ی او (یا افرادی امثال او می شوند؟ اگر نظر من در این باره ی درست باشد، یعنی اینکه علت را باید در خودکشی او و بی تفاوتی اش نسبت به زندگی دانست آیا جایگاه او در جامعه ی امروز ما نباید به حاشیه رانده شود؟ یعنی جامعه ای که بیش از هر چیز و هر زمان دیگر به میل و اشتیاق معقولانه و طبیعی به زندگی نیاز دارد و درحال ساختن جامعه ی مدنی مخصوص به خودش است. من تا قبل از خواند مقاله ی آقای دکتر عباس احمدی از موضوع اصلی بوف کور و ماجراهایش چیزی در ذهنم نمانده بود مگر همان چند جمله ی معروف شروع این رمان عجیب. اما اکنون که دوباره آنرا به خاطر آورده ام نمی توانم هیچگونه موافقتی با توصیه ی خواندن این کتاب به شخصی دیگر داشته باشم. به راستی می توان پرسید که تمامی این خیال پردازی ها و جورکردن حوادث و ماجراهای بهت آور و ناراحت کننده و سپس نوشتن آنها بر روی کاغذ و چاپ و توضیعشان برای چیست و اصلاً چه سودی دارد؟
مسلماً هرکس باید این حق و اختیار را داشته باشد که هرچه دلش می خواهد به تخیل آورد و بنویسد و نوشته اش را به هر دلیلی که فکر می کند برای خواندن به اطرافیانش هم بدهد. اما . . . (و این همان نکته ی اصلی است چاپ و منتشر کردن آن در سطح وسیع جامعه امری دیگر است، کاری پرمسیولیت و خطیر که نمی توان و نباید به سادگی از کنار آن گذشت. واضح است که من از سانسور دولتی حرف نمی زنم، بلکه منظورم آگاهی ما به عواقب ناخواسته ی اعمالمان و قبول هرگونه مسیولیت در قبال آنهاست. پرسش من در این باره است که عرضه کردن اثری که باعث ملال دیگران می شود و آنها را بدون هردلیل موجهی غمگین و نسبت به زندگی دل چرکین می کند چه لطفی دارد؟ این درست که غم و اندوه نیز بالاخره بخشی از زندکی ماست و فراموش کردن آنها به عمد خطای غیر قابل بخششی است که نتیجه اش ناقص دیدن زندگی و جهان آدمی است. اما آیا تولید کردن بی مورد غم و اندوه هم بخشی از زندگی ماست؟
اصولاً بعضی از مذاهب شرقی اساس کار خود را بر شناخت و درک عمیق انسان از درد و رنجی که با زندگی به دنیا می آید قرار داده اند لیکن به سهم خود سعی می کنند تا به مومنین نشان دهند که چگونه می توان در یک چنین جهانی آکنده از مکر و فریب کمتر دچار رنج و اندوه شد. به عبارت دیگر آنها می خواهند که از درد و رنج این جهانی ما کم کنند بلکه بتوانیم متوجه حقایق عمیق تری گردیم اما نگریستن به جهان از نقطه نظر دیدگاه های بدبینانه به زندگی چیز دیگری است. دکتر همایون کاتوزیان در کتاب معروف خود در باره ی هدایت به نام « صادق هدایت از افسانه تا واقعیت » و در صفحه ی 159 چنین می نویسد : « آرزوی مرگ در سرتاسر بوف کور وجود دارد لیکن جایی راوی جملاتی در ستایش مرگ می گوید که شباهتهای نزدیک با مقاله ی سال 1306 او در همین زمینه دارد : « تنها مرگ است که دروغ نمی گوید! حضور مرگ همه ی موهومات را نیست و نابود میکند. ما بچه ی مرگ هستیم و مرگ است که ما را از فریبهای زندگی نجات می دهد.» (بوف کور صفحه ی 93 و رساله هدایت در باره ی مرگ به سال 1306) زیرا به عقدیه ی آقای کاتوزیان ادعای هدایت این است که رنج انسان نه به خاطر معصیت آدم و حواست، نه به خاطر گناهان خودش، گناه انسان صرفاً این است که به جبر به دنیا آمده و باید مجازات اشد این گناهی را که بی خبر مرتکب شده است ببیند. جزای او این است که به رغم همه ی کوششها و تلاشهایش محکوم به تنهایی و بیگانگی باشد این حکمی جبری است که هیچ ربطی به اقدام ظاهراً آگاهانه به خوردن گندم یا دزدیدن آتش ندارد ( کاتوزیان در صفحه ی 292 از همان کتاب . صادق هدایت در « پیام کافکا » و در صفحه ی 12 می نویسد: « آدمیزاد یکه و تنها است و در سرزمین ناسازگار گمنامی زیست می کند که زادبوم او نیست. با هیچ کس نمی تواند پیوند و دلبستگی داشته باشد خودش هم می داند . . . » . در جای دیگری از آن کتاب می خوانیم : « آدمیزاد حتی دراندیشه و کردار و رفتارش هم آزاد نیست، از دیگران رودرواسی دارد، می خواهد خودش را تبریه کند. دلیل می تراشد از دلیلی به دلیل دیگر می گریزد، اما اسیر دلیل خودش است، چون از خطی که به دور او کشیده شده نمی تواند پایش را بیرون بگذارد » . به عقیده ی من نوشتن چنین ماجراهایی از قبیل بوف کور از موارد دقیق تولید و تکثیر غم و اندوه بی مورد و بی حاصل است. برای چه باید چنین چیزهایی نوشت و منتشر کرد؟ مگر غیر از این است که ما باید به حکم انسانی خود و به عنوان یک انسان خودآگاه و شاید روشنفکر از غم و اندوه یکدیگرکم کنیم و نه برعکس به آنها بیفزاییم؟ گفته می شود که بعضی ها جهان و زندگی را به طور سیاه و سفید می بینند، اما به گمانم که هدایت جهان را فقط به رنگ سیاه می دیده است، حد اقل در بعضی از نوشته هایش مثل بوف کور به خوبی مشهود است. ظاهراً هدایت این کتاب را برای اولین بار در 50 نسخه ی دست نویس به سال 1315 در بمبیی منتشر ساخته است. وی در این هنگام 34 سال از سنش گذشته بود. این دقیقاً دوره ای است که در آن نظریات و عقاید یک انسان ابتدا تعدیل می گردند و سپس برای همیشه تثبیت می شوند و دیگر تقریباً به سختی می توان آنها را تغییر داد. اگر یک جوان 20 ساله بوف کور را نوشته بود از نظر بدبینی به زندگی و انتشار غم و اندوه بی پایان زندگی شاید چندان تعجبی نداشت اما مردی که در 34 سالگی چنین دیدگاهی به زندگی داشته باشد می توان حدس زد که متاسفانه نمی توان امید چندانی به موفقیت او داشت. اینکه چرا بیشتر جوانها هستند که به چنین داستان های بدبینانه و سراسر اندوه باری واکنش مثبت نشان می دهند و با افزایش سن نظرشان تغییر می کند تقریباً روشن است. 20 سالگی سنی است که جوانها از یک طرف از محیط گرم و پر محبت خانواده بیرون می آیند یا می دانند و حس می کنند که باید بیرون آیند و از طرف دیگر هنوز در جامعه ی متلاطم روبروی خود در جایگاه امن جدیدی جایگزین نگشته اند. شاید در هیچ سنی تا بدین درجه انسان به نظریه ی توطیه باور نداشته باشد. جوان 20 ساله خود را قربانی خانواده، پدر یا مادر می بیند. حس می کند که هرگز به او محبت کافی اعطا نشده است، برادران یا خواهرانش را بیشتر از او دوست داشته اند و احساس می کند که او در آن محیط گرم موجودی اضافی بیشتر نیست و همه او را پس زده اند. در حقیقت او تبدیل به یک گرگورسامسا یا همان حشره ی کافکا در مسخ می شود. و این در حقیقت همان دیدگاه هدایت در 34 سالگی است. او نیز در یک طرف جهان بیرون از خود را می بیند انباشته ار رجاله های پست و چشم و دل گرسنه و در سمت دیگر درون مشتاق و تشنه ی خود را لیکن افسوس که او چیزی جز همان هنرمند گرسنه ی کافکا نیست، هنرمندی که هنرش گرسنگی است وگرنه غذا های خوش مزه را بسیار دوست دارد اما اگر دست به غذا بزند دیگر گرسنه هنرمند نخواهد بود فقط شاید با این تفاوت که دراینجا هدایت نمی تواند ذلت و خواری رفتن به سوی میز غذا را بپذیرد. در داستان کوتاه « کاتیا » می نویسد : « می دانید، همیشه زن باید به طرف من بیاید و هرگز من به طرف زن نمی روم. چون اگر من جلوی زن بروم اینطور حس می کنم که آن زن برای خاطر من خودش را تسلیم نکرده، ولی برای پول یا زبان بازی و یا یک علت دیگری که خارج از من بوده. اما در صورتی که اولین باز زن به طرف من بیاید او را می پرستم » (به نقل از کاتوزیان در همان کتاب قبلی، صفحه ی 162) . شکی نمی توان داشت که هدایت نیز می خواست یک انسان معمولی باشد اما به دلایلی که هرگز نخواهیم دانست نمی توانست. درست در شروع بوف کور می نویسد: « در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و میتراشد. این دردها را نمی شود به کسی اظهار کرد، چون معمولاً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمد های نادر و عجیب بشمارند » . هدایت به راستی از کدام دردها صحبت می کند؟ آیا اینها همان ناکامی ها و شکست های او برای رسیدن به یک زندگی معمولی و خوب نیست؟ به عقیده ی من هست. غالباً پیش می آید که وقتی نمی توانیم به هدفی هرچقدر کوچک برسیم آنرا یک سر نفی می کنیم تا بدین ترتیب خیال خود را راحت کرده باشیم و دیگر مجالی برای انتقاد از خود نباشد. به عبارت دیگر هنگامی که کاری از ما بر نمی آید، به خاطر خجالتی بودن یا پذیرفتن عقیده و ایمانی خاص، و آنهم کاری که چه بسا در عرف جامعه ی امری معمول و متداول است، یا باید غیر معمول بودن رفتار خود را بپذیریم و برای تغییر آن بکوشیم و یا آنرا توجیه نماییم. به گمانم که هدایت شق دوم را انتخاب کرده باشد. دکتر کاتوزیان در همان کتابی که پیشتر نام بردم و در صفحه ی 160 چنین می نویسد: « شاید رجاله ها آشناترین مقوله در داستانها و نامه ها و مکالمات هدایت باشد. با وجود این، چنانکه دیدیم مقصود از آن چیزی که معمولاً استنباط می شود نیست. غرض از رجاله ها مردمان معمولی است و احتمالاً، بخصوص در جوامعی با تکنولوژی پیشرفته تر، کسانی را که به واسطه ی ‹ زیرکی › ، ‹ زرنگی › ، ‹ شم داد وستد و موفقیت › خود ستایش می شوند نیز شامل می شود » . وی سپس به نقل از صادق هدایت می نویسد: « حس می کردم که این دنیا برای من نبود، برای یک دسته آدمهای بی حیا، پر رو، گدامنش، معلومات فروش چاروادار و چشم و دل گرسنه بود . . . بدون مقصد معین از میان کوچه ها، بی تکلیف از میان رجاله هایی که همه ی آنها قیافه ی طماع داشتند و دنبال پول و شهوت می دویدند گذشتم ـ من احتیاجی به دیدن آنها نداشتم چون یکی از آنها نماینده ی باقی دیگرشان بود: همه ی آنها یک دهن بودند که یک مشت روده به دنبال آن آویخته و منتهی به آلت تناسلیشان می شد . . . به من چه ربطی داشت که فکرم را متوجه زندگی احمقها و رجاله ها بکنم، که سالم بودند، خوب می خوردند، خوب می خوابیدند و خوب ( . . . ) و هرگز ذره ای از دردهای مرا حس نکرده بودند و بالهای مرگ هر دقیقه به سر و صورتشان ساییده نشده بود ».
می خواهم بگویم که این گونه سخنان محکوم کننده در مورد دیگرانی که چون ما نیستند بهترین توجیه برای رفتار غیر متعارف جوانانی است که به دلایل گوناگون نمی توانند مثل دیگران نرمال و معمولی باشند بلکه میخواهند یک چیز بخصوص و شخصی ممتاز و دیگرگون باشند که نمی توانند پس باید به گونه ی دیگری باشند.
به عقیده ی من هنگامی که ما از شخصیتی چون صادق هدایت سخن می گویم نباید صرفاً به مسئله ی ادبیات و نقش او در چنین حوزه ای صحبت کنیم بلکه باید بسیار فراتر رفته و نقش او و داستان هایش را از زاویه ی دید جامعه ای سالم نیز مورد کنکاش قرار دهیم و این تقریباً همان هدفی بود که من در اینجا دنبال کرده ام
http://secretgarden.blogsky.com/1386/09/22/post-85/
|
![]() |
یا حق
مدتی است که کاغذ اخیرتان رسیده است. خیلی متاسفم که جوابش به تاخیر افتاد، اما هر چه زور می زنم نمی دانم بیخود چه بنویسم شاید از شدت خوشی یا ناخوشی است نمی دانم. همه لغات به نظرم مشکوک می آیند. مدتهاست جواب فورمول و همه چیز برایم مفهومش عوض شده و فاصله گرفته.اصلا گمان نمی کنید که حرکت نوشتن خودش مضحک باشد؟ شاید هم از خستگی و ناخوشی است. به هر حال حس می کنم که هرچه انرژی برایم مانده مانده بود همه تمام شده. به هیچ کاری نمی توانم علاقمند بشوم و اصلا مسایلی برایم پیش آمده که گفتن و یا نوشتنش هم احمقانه به نظرم می آید. فقط می دانم که خسته هستم و هیچ چاره ای هم ندارم و یا دارم اما حوصله ی کوچکترین اقدام حتی تکان دادن سر انگشتم را هم ندارم. شاید عادت است و یا اینکه...هیچ- مثل اشعار جدید شد. نمی دانم شما چه گناهی کرده اید که این ترهات را باید تحویل بگیرید. می خواستم بگویم که از نظر جسمی برایم غیرمقدور است. حالا مجبورم یک موضوع را شرح بدهم تا کمی روشن بشوید و یا اینکه بتوانم پرت و پلاهای خودم را تبرئه کنم. البته اتاق حقیر را که دیده اید لازم به توصیف نیست.الساعه که مشغول نوشتن هستم از دکان چلنگری روبرو صدای کوبیدن آهن می آید و از همسایه دست راست و چپ صدای خر و خر کارخانه آجر سمنت سازی بلند است. هوایش الان 35 درجه است به طوری که مگس و پشه هایش یا مرده اند و یا از مکه معظمه به مدینه طیبه مهاجرت کرده اند. ماه مبارک رمضان هم هست. همه کافه ها بسته شده و مذهب خیلی دموکرات و آزادیخواه اسلام به موجب نهی از منکر همه جور تظاهر به روزه خوردن را قدغن کرده. تقیه دروغ مصلحت آمیز و سیکیم خیاردی. مثل اینکه اگر من مسهل می خورم همه مجبورند مسهل بخورند و یا ادای مسهل خوردن را در بیاورند. اینها عنعنات است- تنها لغتی است که میهن عزیز ما را کاملا بیان می کند. با این یک لغت دعوا ندارم. همه مسائل برایم حل می شود. باری حالا تصور کنید که توی این اتاق زمستانها مثل خایه حلاجها می لرزم و تابستان مثل ماهی روی خاک افتاده پرپر می زنم و در 35 درجه باید در آن سر کنم-باید- نه راه فرار هست و نه میل به کار ومشغولیات. همه اینها به درک، شبها از یک بعد نصف شب تا ساعت 4 یا 5 تمام برنامه ماه مبارک را که عبارت از اذان و مناجات و زوزه های ربانی و عر و تیز سبحانی است باید اماله کنم و لای سبیل بگذارم. این برنامه را آقای امامی که خودشان سالی به دوازده ماه در فرنگ معلق می زند برای هم میهنان عزیزش تنظیم کرده و آقای ارباب شاهزاده ساسانی آنرا در رادیو اجرا می کند و هیچکس هم حق اعتراض ندارد (پانوشت;). پس در این صورت از حق کپه مرگ گذاشتن هم محرومم، حقی که اقلا شپش و خرچسونه دارند. این را چه اسمی می شود رویش گذاشت؟ این یکی از صدها موضوع دیگر است. وقتی می گویم از نظر جسمی برایم غیرمقدور است برای نمونه یکی از آن مسائل است. تقصیر هیچکس هم نیست. مثل اینکه زیادی ولایشعر به زندگی ادامه داده ایم و یا ادای زنده ها را درآورده ایم. شاید هم از اول اشتباه بوده. آنهای دیگر هم داغ بردگی و پستی و مرگ توی پیشانی شان هست گیرم محیط را به فراخور گند و کثافت و ذوق و زبان و متادر قحبگی خودشان درآورده اند. برای آنها همه اینها طبیعی است، مال خودشان است و چاره علاجش را هم می دانند ولیکن موضوع مهم اینجاست. شاید احمقانه باشد اما باز اینطور شد. خیابان ما را هر کسی ببیند گمان می کند که یکی از آرامترین و خیابانهای شهر است و راستی هم اینطور است چند خانه جلوتر یا عقبتر از این آرامش نسبی برخوردارند اما مثل اینست که این تفریحات برای خاطر من درست شده. این یک موضوع استثنایی نیست همیشه و در همه موارد برای من اینطور پیش می آید حالا اگر نمی پسندم نمی دانم باید چه چیز را تغییر بدهم. فقط امیدوارم بمب اتمی آنقدر ارزان بشود که توی کله من هم یکی از آنها بزنند. زیاد پرت و پلا نوشتم. گفتم که احمقانه است و جور دیگری هم نمی تواند باشد. یک خلایی است مال دیگران، ما بیخود تویش افتاده ایم و دست و پا می زنیم و می خواهیم ادای آنهای دیگر را دربیاوریم. همین.
قربانت.
یکشنبه، 11 تیر 1329 / دوم ژوئیه 1950
امضا
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------پانوشت
اشاره به کیخسرو بهرام شاهرخ که رئیس کل اداره انتشارات و تبلیغات بود. وی در ایام جنگ جهانی دوم، گوینده برنامههای فارسی رادیو برلین بود.
منبع
هشتاد و دو نامه صادق هدایت به حسن شهید نورائی، به سعی و پیشگفتار بهزاد نوئل شهید نورایی و مقدمه و توضیحات ناصر پاکدامن، کتاب چشم انداز، پاریس، بهار 2000
http://bootimar.persianblog.ir/post/746/